خاطره ای از آقا علی
( بسم الله الرحمن الرحیم )
انقدر باصفا و خوش مجلس بود...
تا خسته میشدیم می رفتیم پیشش خستگی مون دربره.
قبل از این که باهاش بیشتر رفیق بشم، تو یکی از اردو های مشهد با بچه ها تیم شدیم...
قرار بستیم که شب اردو رو بهم بریزیم... خیلی ها خواب بودن...
بلند شدم و سر و صدا کردم... علی آقا اومد با صدای گرفته سرم داد زد که حق الناسه...
از ترس رفتم یه حال دراز کشیدم خودمو به خواب زدم...
یه دفعه یه دستی اومد بازوم رو گرفت روم رو برگردوندم دیدم علی آقا بود!!!...
گفت بیا، با خودم... گفتم کارم تمومه... اخراج شدم!!!
رفتم پیشش گفت گشنت نیست؟ میای بریم حرم؟ گفتم شما بگی میام...
خلاصه اینقدر تو راه حرم غذا و خوردنی مهمون کرد که از دلم در آورد...
می گفت خوشم میاد تو هم مثل من خوش خوراکی.....
به_روایت_از: آقای بیگلری
.
.
.
شهید_علی_خلیلی
تو آسمانی بودی،من راهم به لطفت آسمانی کن
برادر عزیزم، در اولین قدمم در راهت یاریم کن
تو نشان دادی که هنوز در باغ شهادت بازِ باز است...
تو نشان دادی هیچکس نمیتواند حریفت برای پرواز کردن بشود...
خودت میدانی که اشکی که برایت میریزم از عمق وجودم است...
برادرم خونت را پایمال نمیکنم بلکه تا قطره خونم و
تا لحظه ای که جان در بدن دارم راهت را ادامه میدهم
بلکه با چادری که بر سر دارم هم رهرو راهت میشوم
هم واجب فراموش شده را برای خودم زنده میکنم.
اللهم ارزقنا توفق الشهادت فی سبیلک